یکی از ارادتمندان امام خمینی ( رحمه الله علیه ) می گوید : یک بار که به محضر ایشان در جماران رسیدم . یکی از مسئولین مملکتی برای انجام کارهای جاری به خدمت امام رسید و پدر سالخورده اش نیز همراه او بود .
وقتی خواست به حضور امام برسد خود جلوتر از پدر حرکت می کرد و پس از تشرف خدمت امام ، پدرش را معرفی کرد .
امام نگاهی به آن مسوول کرد و فرمود : این آقا پدر شما هستند ؟
عرض کرد : آری .
امام فرمود : پس چرا جلوی او راه افتادی و وارد شدی ؟(مجله پیام انقلاب ص 69)
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود : مردی از رسول الله صلی الله علیه و اله سوال کرد : حق پدر بر فرزند چیست ؟
پیامبر (صلی الله علیه و اله ) فرمود : او را به اسم صدا نزند ، جلو تر از او راه نرود ، قبل از او ننشیند و کاری که سبب بدگویی مردم به او شود انجام ندهد . ( بحارالانوار ، ج 74 ، ص 45 )
خدایا :
به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم
اما آنچنان که تو دوست داری
چگونه زیستن را تو به من بیاموز
چگونه مردن را خود خواهم آموخت
دکتر علی شریعتی
دیروز صبح با خدا در راه رفتن به مدرسه بودیم. من و خدا کنار هم. قدمهامونو یکسان برمی داشتیم.داشتم علوم می خوندم. گفتم خدا یعنی میشه معلم امروز از من درس نپرسه؟؟؟؟!!!!!
خدا لبخند زد و گفت: چرا مگه درستو نخوندی؟
گفتم نه دیشب وقت نداشتم آخه انقدر که کار داشتم واینا...
خدا لبخند زد.
دیدم اه من دارم به خدا هم دروغ می گم.
گفتم : نه آخه می دونین من از دوستم پرسیدم بهم نگفت.کلا اون همش عمدا به آدم نمی گه فردا پرسش داریم تا فقط نمره خودش خوب بشه.خیلی بچه لوس و........
خدا بازم لبخند زد.
دیدم اه دارم پیش خدا هم غیبت می کنم!!!!!!!!!
خدا با لبخند تمام اشتباهاتمو به من فهموند و من هم متوجه شدم.پس چرا ما با لبخند اشتباهات دیگران رو بهشون نفهمونیم.
چرا دنبال این می گردیم که با دعوا یا داد زدن یا قهر و....... به دیگران بگیم که دارن اشتباه می کنن.
اتفاقا اینجوری اون آدم هم راحت تره و خجالت نمی کشه........... درسته نه؟
تقدیم به همه فرزندان شهداء
علی الخصوص
فرزندان شهدای مفقود الاثر
که حتی یک پلاک هم از پدرشان ندارند.
عاقد دوباره گفت:« وکیلم؟...»، پدر نبود !
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود !
گفتند: رفته گل ... نه !... گلی گم... دلش گرفت!
یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود !
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیه ای
رویای دخترانه ی او بیشتر نبود!
عکس پدر، مقابل آینه، شمعدان
آن روز دور سُفره، بجز چشمِ تر نبود!
عاقد دوباره گفت:« وکیلم؟...» دلش شکست!
یعنی به قاب عکس امیدی دیگر نبود!
او گفت: با اجازه ی بابا... بله...! بله...!
مردی که غیر آیینه ای شعله ور نبود!
شادی روح شهداء صلوات
به زودی در این مکان انفجاری رخ خواهد داد
در مقابل این انفجار 3 راه دارید:
1-به پناهگاه بروید.
2-بمانید تا مو انفجار شما را تا ناکجاآباد ببرد.
3- با ما به آسمان بیایید .