یکی از آن صحنههایی که هیچوقت تماشایش برای من تکراری نمیشود، صحنهی نماز خواندن بچهها کنار بزرگترهاست.
اولش سعی میکنند راستراستی ادای نمازخوانها را در بیاروند.
یک کمی که میگذرد، برمیگردند ببینند بزرگترها چهکار میکنند و دوباره زود صاف میشوند. یکدفعه چشمشان به یک مگس میافتد و میدوند که مگسکُش بیاورند. برمیگردند، اما دیگر مگس را پیدا نمیکنند!
همراه تو به رکوع میروند. در همان حالت ِ رکوع یک چرخ ِ کامل میزنند و همهجا را از نظر میگذرانند.
با تو به سجده میآیند. میبینند که عجب حالی میدهد که دراز بکشند! دراز میکشند و با چشم به سیاحت ِ اتاق میپردازند که یکدفعه چشمشان برق میزند. میدوند از گوشهی اتاق ماشینشان را میآورند کنار ِ سجاده که بعد از نماز زود با آن بازی کنند!
تو به سجدهی دوم رفتهای. حالت ِ سجده میگیرند. راستی کلهملّقزدن چه کیفی دارد!
تو حالا قنوت گرفتهای. بلند میشوند و ادای ِ قنوت درمیآورند. کمکم سرشان را بالا و بالاتر میبرند.
حالا نگاهشان کامل به سقف است.
تو دوباره توی سجدهای که میبینی یک نفر سوارت شده و دارد ریزریز میخندد. بلند میشوی و او را هم بلند میکنی. فکر میکند میخواهی دنبالش کنی.
اسباببازیاش را که گذاشته بود بعد از نماز با آن بازی کند، برمیدارد و فرار میکند.
سلام میدهی. او توی یک اتاق ِ دیگر دارد برای خودش بازی میکند...
فکر میکنی خودت هم داشتی توی نماز همین کارها را میکردی